کد مطلب:314412 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:194

همین جا بنشین
جناب حجت الاسلام آقای حاج شیخ علی اكبر خوب بخت گلپایگانی طی نامه ای به دفتر انتشارات مكتب الحسین علیه السلام چنین نقل كرده اند:

جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی (دامت بركاته)، بنده شنیدم جناب عالی كرامات حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام را جمع آوری می كنید، خواستم كه یكی از كرامات را به عرض برسانم.

حقیر حاج شیخ علی اكبر خوب بخت فرزند مرحوم محمد باقر گلپایگانی هستم. در كودكی علاقه وافری به اهل بیت رسالت علیهم السلام داشتم و وقتی روضه خوان مصیبت می خواند چنان گریه می كردم كه پدرم به مادرم می گفت: این كودك عجیب گریه می كند. مرا به مجلس روضه خوانی نمی برد مشغول تحصیل بودم در روستایی به نام كهرت و بعد در مدرسه علمیه آیت الله حاج آقا حسین علوی در خوانسار سطح را خواندم در سن 29 سالگی آمدم قم علاقه داشتم به كربلا بروم میدان جنگ گودال قتلگاه نهر علقمه خیمه گاه جایگاه دستهای قطع شده حضرت ابوالفضل را ببینم و زیارت كنم به پدر و مادرم گفتم می خواهم كربلا بروم، مرا منع كردند، آن زمان رسم بود هركس می خواست كربلا برود در میان محله چاوشی می كرد تقریبا سال 1335 شمسی بود صبح زودی با لحن جذاب از جلو منزل ما كه رد می شد گفت:

هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم الله



چه كربلاست كه آدم به هوش می آید

هنوز ناله زینب به گوش می آید



صدای گریه مردم بلند شد. پدر و مادرم آماده شدند و چند نفر دیگر جمعا ده نفر شدیم از گلپایگان اقدام كردیم برای كربلا درست نشد لذا آمدیم قم به حرم حضرت



[ صفحه 349]



معصومه (سلام الله علیها) متوسل به قمر بنی هاشم علیه السلام شدیم و به شهربانی قم رفتیم از آنجا رفتیم اهواز گذرنامه ها را در خرمشهر ویزا گرفتیم و با قطار به بصره رفتیم قطار سوار شدیم، قطار بوق حركت زد و سپس حركت كرد. یك نفر از افراد ما به نام علی آقا با زنش هم بود در این حیث و بیص بود كه این علی آقا گم شد، زنش گریه می كرد و می گفت: شوهرم دیگر پیدا نمی شود من تمام قطار را از اول تا پایان بررسی كردم، علی آقا پیدا نشد.

چون شناسنامه و گذرنامه و پول هم همراه نداشت و پیرمرد بود و از گم شدن ایشان چنان ناراحت بودم كه دیگر قدرت حرف زدن نداشتم. غصه ام از این بود كه از كربلا برگردم جواب بستگان علی آقا را چه بگویم دل شكسته شدم عرض كردم ای باب الحوائج قمر بنی هاشم تو را به حق مادرت قسم می دهم مرا شرمنده نكن بدادم برس با گریه برگشتم میان قطار تا آخر قطار آمدم دیدم صندلی آخر قطار نشسته گریه می كند.

گفتم علی آقا دیدم از بس گریه كرده است حال صحبت كردن ندارد. گفت قطار بوق زد من شما را گم كردم میان جمعیت قطار حركت كرد یكدفعه دیدم شخصی بالای سرم به زبان فارسی گفت از رفقا عقب ماندی نترس دست مرا گرفت چند قدم آمدیم مرا بلند كرد گذاشت عقب قطار فرمود همین جا بنشین الآن رفقایت می آیند و او را ندیدم و این از لطف كرامات حضرت می باشد و من دو دفعه این جا را بررسی كرده بودم قبلا.